هوا امروز گرمه باید یکم برم بیرون...
بیرون؟..کی؟من؟...بله خب!
عجیب بود بعداز این مدت کرختی و کسلی برای اولین بار تو عمرم...
اهم..نه که نرفته باشم..تو این دوسال افسرد...مامان گفته اسمشم حالمو برمیگردونه به سابق!...بعد دوسال اون وضع زندگی کردن و حتی برای خرید عیدم بیرون نرفتن و موزیک گوش دادن تو کنج خلوت و تاریک اتاق خواب و بازی کردن با برنامه های موبایلم ..
آها...الان جا افتاد چی عجیب بود!!
بگذریم..
صدای در میاد..حتما بازم مهمون سرزده داریم!
-بله؟؟؟...اومدم!!!
پاشنه کفشم له شد و مجبورشدم لخ لخ کنان تا جلوی در برم
راه دوری نبود...!
-کیه؟
-پریا؟...خاله رو نمیشناسی؟
درو باز کردم سلام نکرده حس کردم چیزی دور پام پیچید خم شدم و نشستم
-سلام آوا خانوم..بفرمایین تو..
پاشدم و با خاله احوالپرسی کردم خاله تقریبا۱۰سال ازمن بزرگتره باهم خیلی جوریم ازون خاله های پایه و باحال که همه آرزوشون بود داشته باشن!!!
من پریام این خالم آرزوعه و اینم آواخانوم دخترخالم
نباید با تعارف الکی زیاد تو حیاط میموندیم تعارف زدم بیان داخل که طبق معمول آوا کوچولو زودتر از همه رفت داخل
خالشوبیشتراز دخترخالش دوست داره!
-بفرمایین خاله خوش اومدین...
نشستم...
-آبجی اومدم اگه حاضری با ماشین بریم بیرون هوا خیلی خوبه
-دستت درد نکنه خواهر!..رامین(بابام) کلید نداره..منتظرم از سرکار بیاد..
(اوضاع مالیمون متوسطه.بابام موتور داره و تو یه خونه ی ۷۰ متری چهار نفری زندگی میکنیم)
-آها.. باشه..پریا چیکار میکنه..درسشو میخونه دیگه؟
-آره خاله...دانشگام دیگه..فعلا فقط ارائه میخوان
-آفرین...خوب بخون نوه اول خانواده ای سربلندمون کنی
یه حس سنگینی دردناکی بهم دست داد...یعنی انگار یه بار سنگین دیگه با حرف خاله روی دوشم اومد که چندان خوشایند نبود
-من در حد خودم تلاشمو میکنم خاله
-بیشتر تلاش کن خب!
...
خب بنظر میاد این حرفا قرار نیست به جایی برسه؛
خیلی وقت بود به تنبلی عادت کرده بودم و الان حتی حس تکون دادن زبونم یا فکر کردن به اینکه الان چی بگم بهتره رو هم نداشتم.
نگاهمو از خاله گرفتم و به ساعت دوختم و چند تا کوک خیاطی محکم هم بهش زدم که برای خودم وقت بخرم..حس نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم..!!
باید فکر میکردم چجوری باید بگم که قراره با دوستم بریم بیرون و داره دیرم میشه...!!
مامان-آوا خاله؟...خوبی عزیزم..میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟؟
خاله-راه دوره دیگه...شمام سختتونه بیاین!!
-والا چی بگم خواهر..درگیر درسای پرهام.. تو این سن که نوجوونه بیشتر باید مراقبش باشم...واقعا وقت نمیکنیم بیایم.
آوا با شیرین زبونی گفت:خاله این دفعه ما اومدیم شما باید دفعه ی بعد بیاین
لبخندی به کوتاهی وقتم که داشت میگذشت زدم و دوباره نگاهم و دزدیدم.
.
.
نخیر...فکرم به جایی قد نمیداد و زمانم داشت بسرعت میگذشت..بی هوا و بی فکر بلند شدم و دهنمو باز کردم
-ببخشید خاله من قراره برم جایی..
نگاه مامان و خاله و بیشتر از همه آوا که اومده بود باهاش بازی کنم معذبم کرد..اما باید برم!
-کجا؟
روی نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم.حرفی ام به ذهن لعنتیم نمیرسید بزنم لاقل یکم از دلخوریشون کم شه..یعنی میرسیدا..ولی به گروه خونی من نمیخورد!
مثلا من؟بگم:
"خیلی ممنون که سر زدین خاله جان من امروز یه قرار با دوستم دارم و منتظرمه..انشالله سری بعد جبران میکنم..ببخشید با اجازه!!"
همه ی اینا تو ذهنم بود ولی تنها چیزی که گفتم همین بود:
-دوستم منتظرمه..
اثرات دلخوری و خشم تو چهره ی خاله نشون میداد کاش همون حرفارو میگفتم..!!
خاله-برای درس خودن میری دیگه؟؟
مامان-کدوم دوستت؟
گوشیم زنگ خورد..آخیش!...من رفتم!..یعنی فرار کردم.
…