سایت بینش

چاشنی بمب احساس پارت 2

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۲۰ ب.ظ

دوستم-کجایی زنیکه؟!!

من-بزار برسم بعد شلنگ تخته بنداز...

دوستم-خب حالا لوس نشو کدوم گوری بریم حالا؟

من-توچرا امروز اینجوری حرف میزنی؟!

-مدلمه..چطور؟

-یه لحظه به عقلت شک کردم!

دستشو که بالا آورده بود بزنه پس کله ام و رو هوا گرفتم.

-اوهو چه غلطا

-اسکل شوخی حالیت نیست؟!

طوری که نشنوه زیرلب با خودم زمزمه کردم:

(امروز من بی جنبه ترین دختر روی زمینم!!!)

اینجا خبری از خجالت و ترس از بی احترامی و بی ادبی نبود..دوستمه دیگه!!..هرچی خجالت بود تو خونه ‌پیش خاله کشیده بودم...!

کسی نمی‌دید اما من با همون کوله باری که خالم روی دوشم گذاشته بود اومده بودم پیش دوستام..عذاب وجدان و نوه اولی!!

*

-پاشو ببرمت بستنی بخوری جیگرت حال...

نیشگون ریزی از بازوش گرفتم منظورمو فهمید و ادامه ی حرفشو قورت داد

-چرا با این مدل حرف زدنم امروز اوکی نیستی؟

-امروز و بیخیال ادا شو...

(من درشکننده ترین حال خودمم والان نمیتونم وانمود کنم همه چیز خوبه)

باید درکم میکرد ولی این دوستم یخورده زیادی کم داشت اصلا حرف تو گوشش نمی‌رفت!!

اسمش شیواس همکلاس دانشگاهمه و بعد دوران سیاه دبیرستان دیگه ندیده بودمش تا ترم پیش.

میگم...بد نیست با همکلاس دبیرستانت هم دانشگاهی هم باشیا!؟

داشتم میرفتم تو حس و خدارو بابت داشتن این رفیق کله خر شکر میکردم که جفت پا پارازیت فرستاد:

-پریاااااااااا....منو بگیر نرم اونوری..منو بگیر..چه سیس قشنگی داره قربونش برم..بخدا که نگیری شیرمو حلالت نمیکنم...

دنبال جهت نگاهش گشتم...سمت راست..خب خداروشکر لاک فروشی نبود!...سمت چپ..اوه‌...از این لواشکا که روشون براقه

با کلی آلوچه و چیزای ترش خوشمزه!!

آب از دک دهنمون سرازیر شده بود یکی میخواست خودمو جمع کنه!!!!

به خودمون اومدیم دیدم من دارم حساب میکنم شیوا با چشم و ابرو و دست و پا و خلاصه هر ابزاری که داشت اشاره میکرد بریم سراغ خوراکیامون

من زیادی ترش دوست نداشتم بخاطرهمین بیشترش ملس انتخاب کرده بودم دوتایی تو یه ظرف!

چنگال کوچیکی که دستم بود و بعد از سومین لقمه برگردوندمش تو ظرف...

-شیوا؟

-پریا؟

-دلم درد میکنه!!

-میمیری...خر مام اینجوری شد مرد؛

-گمشو..آه...چقد تشنمه!؟

-میمیری خرمام از بی آبی و تشنگی مرد؛

-حال و حوصله ندارما؟

-خره مام از بی حوصلگی مرد؛

-پوففف...فقط راه بیفت حرف نزن مزش میپره

با دهنی که چنگال و لقمه ی ترشش توش بود ملچ و ملوچی کرد و با آب و تاب گفت:

-آخ آخ...نگو...خیلی خوشمزه اس جون تو..

-نوش جان...با ترش زیاد میونم جور نیست..

با زحمت از خیر لذت بردن از اون لقمه گذشت و بعد قورت دادن با خوشی گفت:

-بیچاره به نفعته میگن اگه ترش بخوری پسر میشه...

وقبل از اینکه من حرفشو هضم کنم تیکه آخرو بلعید و چشماشو بشدت روهم فشار داد...

-آوخ...چقددد تررررششششه...اومممممم..آه...آه..

داشتم از خجالت آب میشدم آروم دم گوشش گفتم:

-هیس..زشته!مگه داری فیلم خاک برسری بازی میکنی مسخره

بی اهمیت به خوردن ادامه داد.شاید اون لحظه ندید ولی یه لبخند کوچولوی ریز گوشه لبم جاخشک کرد

لبخندی که میتونست سالها قبل بیاد.وقتی پای دوستی ای موندم که بهم هیچ توجهی نمی‌شد و بیشتر اوقات نادیده گرفته میشدم.

پرت شدم به حسرت سال‌های دبیرستان

چرا نمیتونستم اون دوره رو فراموش کنم؟...

نگاهی دوباره بهش انداختم.رفتم به اون شب بارونی تو محوطه ..به شیوا قول داده بودم گذشته و اون دوران و فراموش کنم.

سعی کردم چندتا نفس کوتاه بکشم تا از لحظه لذت ببرم.

هنوز عذاب وجدان و اون مسئولیت رو حس میکردم و علاوه بر اون این بغض که با یادآوری دوران دبیرستان به گلوم نشست...

-بخور بخور...

سعی می‌کردم با حال عجیب غریبی که داشتم از لحظه ام لذت ببرم اما نمی‌شد...نگاه دلخور خاله و حرفش...

احمق نیستم!!!...قبل از حرف خاله هم میدونستم دختر اول و نوه اولم و این بار رو دوشم سنگینی میکرد؛چون باخودم عهد بسته بودم مستقل شم تا وضع و اوضاعمونو درست کنم...اما الان کجا بودم؟...

 

دانشگاه!!...داشتم با دوستم خوش میگذروندم!!!

.

.

.

من کی ام؟...یک عدد دختر جوون با استعداد در زمینه ی عذاب دادن وجدان بیچاره که فقط میخواد زندگی کنه!!!

.

.

 

 

 

  • مادمازل ..