سایت بینش

چاشنی بمب احساس پارت1

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۳۶ ب.ظ

هوا امروز گرمه باید یکم برم بیرون...

بیرون؟..کی؟من؟...بله خب!

 

عجیب بود بعداز این مدت کرختی و کسلی برای اولین بار تو عمرم...

اهم..نه که نرفته باشم..تو این دوسال افسرد...مامان گفته اسمشم حالمو برمیگردونه به سابق!...بعد دوسال اون وضع زندگی کردن و حتی برای خرید عیدم بیرون نرفتن و موزیک گوش دادن تو کنج خلوت و تاریک اتاق خواب و بازی کردن با برنامه های موبایلم ..

 

آها...الان جا افتاد چی عجیب بود!!

 

بگذریم..

صدای در میاد..حتما بازم مهمون سرزده داریم!

-بله؟؟؟...اومدم!!!

پاشنه کفشم له شد و مجبورشدم لخ لخ کنان تا جلوی در برم

راه دوری نبود...!

-کیه؟

-پریا؟...خاله رو نمیشناسی؟

 

درو باز کردم سلام نکرده حس کردم چیزی دور پام پیچید خم شدم و نشستم

 

-سلام آوا خانوم..بفرمایین تو..

پاشدم و با خاله احوالپرسی کردم خاله تقریبا۱۰سال ازمن بزرگتره باهم خیلی جوریم ازون خاله های پایه و باحال که همه آرزوشون بود داشته باشن!!!

 

من پریام این خالم آرزوعه و اینم آواخانوم دخترخالم

نباید با تعارف الکی زیاد تو حیاط میموندیم تعارف زدم بیان داخل که طبق معمول آوا کوچولو زودتر از همه رفت داخل

خالشوبیشتراز دخترخالش دوست داره!

-بفرمایین خاله خوش اومدین...

نشستم...

-آبجی اومدم اگه حاضری با ماشین بریم بیرون هوا خیلی خوبه

-دستت درد نکنه خواهر!..رامین(بابام) کلید نداره..منتظرم از سرکار بیاد..

 

(اوضاع مالیمون متوسطه.بابام موتور داره و تو یه خونه ی ۷۰ متری چهار نفری زندگی می‌کنیم)

 

-آها.. باشه..پریا چیکار میکنه..درسشو میخونه دیگه؟

-آره خاله...دانشگام دیگه..فعلا فقط ارائه میخوان

-آفرین...خوب بخون نوه اول خانواده ای سربلندمون کنی

 

یه حس سنگینی دردناکی بهم دست داد...یعنی انگار یه بار سنگین دیگه با حرف خاله روی دوشم اومد که چندان خوشایند نبود

 

-من در حد خودم تلاشمو میکنم خاله

-بیشتر تلاش کن خب!

...

خب بنظر میاد این حرفا قرار نیست به جایی برسه؛

خیلی وقت بود به تنبلی عادت کرده بودم و الان حتی حس تکون دادن زبونم یا فکر کردن به اینکه الان چی بگم بهتره رو هم نداشتم.

 

نگاهمو از خاله گرفتم و به ساعت دوختم و چند تا کوک خیاطی محکم هم بهش زدم که برای خودم وقت بخرم..حس نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم..!!

 

باید فکر میکردم چجوری باید بگم که قراره با دوستم بریم بیرون و داره دیرم میشه...!!

مامان-آوا خاله؟...خوبی عزیزم..میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟؟

خاله-راه دوره دیگه...شمام سختتونه بیاین!!

-والا چی بگم خواهر..درگیر درسای پرهام.. تو این سن که نوجوونه بیشتر باید مراقبش باشم...واقعا وقت نمیکنیم بیایم.

آوا با شیرین زبونی گفت:خاله این دفعه ما اومدیم شما باید دفعه ی بعد بیاین

لبخندی به کوتاهی وقتم که داشت می‌گذشت زدم و دوباره نگاهم و دزدیدم.

.

.

نخیر...فکرم به جایی قد نمیداد و زمانم داشت بسرعت می‌گذشت..بی هوا و بی فکر بلند شدم و دهنمو باز کردم

-ببخشید خاله من قراره برم جایی..

نگاه مامان و خاله و بیشتر از همه آوا که اومده بود باهاش بازی کنم معذبم کرد..اما باید برم!

-کجا؟

روی نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم.حرفی ام به ذهن لعنتیم نمیرسید بزنم لاقل یکم از دلخوریشون کم شه..یعنی میرسیدا..ولی به گروه خونی من نمی‌خورد!

 

مثلا من؟بگم:

"خیلی ممنون که سر زدین خاله جان من امروز یه قرار با دوستم دارم و منتظرمه..انشالله سری بعد جبران میکنم..ببخشید با اجازه!!"

همه ی اینا تو ذهنم بود ولی تنها چیزی که گفتم همین بود:

-دوستم منتظرمه..

اثرات دلخوری و خشم تو چهره ی خاله نشون میداد کاش همون حرفارو میگفتم‌..!!

خاله-برای درس خودن میری دیگه؟؟

مامان-کدوم دوستت؟

گوشیم زنگ خورد..آخیش!...من رفتم!..یعنی فرار کردم.

 

 

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..