سایت بینش

چاشنی بمب احساس پارت3

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۰۸ ق.ظ

-پریا؟..بریم ولیعصرفروشگاهای خفنی داره..یه بستنی خوب بزنیم تورگ...

..

نگاهی به ذوقش انداختم..پول داشتم..و کلی احساس عجیب که اگه یکم دیگه اونجا تو دلم جا خشک میکردن حتما پس میفتادم.

خودمم هوس بستنی و گشتن کرده بودم فقط..به خودم اجازه نمیدادم..

 

چهره ی پدرو مادرم و برادری که داشت برای گرفتن پول تو جیبی با همه می‌جنگید و حرفا و نگاها و توقعاتی که ازم داشتن جلو چشام بود و داشت رژه میرفت.

 

از طرفی هم،نگاهای سنگین دوستم نشون از دلخوریش بود که میگفت چرا وقتی خودم انقد دلم میخواد،دست دست میکنم؟

 

-بیا بابا کلاس نزار دیگه...یه بستنیه دیگه!نگران پولشی؟

 

لعنت به تو مهرنوش..دختر تو حرف نزنی نمیگن لالی بخدا...

 

دلخور نگاهشو ازم گرفت و رو به مهرنوش گفت:

-بیا بریم..من دلم بستنی میخواد.اون کافه ای که گفتی تازه باز شده کجاس؟

نمیدونم این دختر چی با این حرفش عین اسفند رو آتیش از جام پریدم و بی چون و چرا و بی فکر به احساسم قبول کردم. 

 

دست و پام و گم کردم..

و بی هوا حس کردم توبدن خودم نیستم

چیزیم نشده بود..فقط دیگه هیچی حس نمیکردم...!

 

یعنی مغزم تصمیم گرفت بین اینهمه احساس عجیب و غریب،خودشو بی حس کنه تا لذت بیشتری از لحظه ببرم..

فقط خواستم این لحظه رو برای خودم زندگی کنم.

 

 

 

-پریا؟این یکی خوبه یا اون؟

-اممم..خب خودت کدوم و میخوای؟...همونی رو بردار که دلت میگه

محو ذوقش برای عطرو کرمی شدم که دستش بود.

به این فکر کردم که یعنی میشه یه روز منم برای خرید لوازم آرایشی ذوق کنم؟...

از آخرین باری که لوازم آرایشی گرفته بودم مدت زیادی می‌گذشت.

از کنار مغازه ها عبور کردیم و بلاخره به بستنی رسیدیم!

رفتیم داخل...با دیدن دکوراسیون تاریکش چهرم توهم رفت

-چه دکور مزخرفی هم داره!

-آره..بچه ها این محله فقط همین یه بستنی فروشی و داره بیاین انتخاب کنیم.

بین اون فهرست هیچ طعم قابل توجهی دیده نمی‌شد و راه درازی هم اومده بودیم و سوار خط واحدم شده بودیم!

آروم گفتم:

-آخه این چه منوییه؟..فلان تومن بدیم بستنی با یه تیکه بیسکویت؟ما که داریم خرج میکنیم لاقل یه چیز جدید باشه..

-بچه ها این خوبه؟

-بستنیاش جالب نیستن..

وقتایی که درونگراییم فعال میشه حس میکنم لب و دهنم از کار افتادن و حال حرف زدن ندارم.الان همون موقع بود!!!..آروم گفتم:

-بچها بیاین بریم

-من روم نمیشه بلندشم زشته!!

-تومیگی چیکارکنیم بد میشه همینجوری..

با حسی که برای حرف زدن نداشتم نفر اول ازجام پاشدم...

-ممنون ببخشید...خدانگهدار

اون دوتا هم پشت سرمن اومدن.

خب..خوشبختانه کسی نفهمید من بخاطرشون تویه ثانیه خودموعوض کردم من آدم رکی ام..بخصوص جایی که برداشت بر بی احترامی نشه راحت نه میگم.

الان تازه متوجه میشم اونموقع درواقع دلشون نمیخواست بیرون بیان و بخاطرمن زدن بیرون.

از حال من میپرسین؟...من هیچی حس نمیکردم.گفتم که!

برای زنده موندن احساسمو کشتم.

 

الانم وقتی به اون زمان فکر میکنم به خودم میگم منو ببخشید مجبور بودم اونجور رفتار کنم چون

 

 

میخواستم زندگی کنم...

 

 

*

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..