چاشنی بمب احساس پارت4
یادم میاد بخاطر سیکل قاعدگی ای که یکسال بود عقب افتاده به دکتر مراجعه کرده بودم و دکترم تقریبا حرفایی زد که منو تا اعماق افسردگی فرو برد..
"ممکنه هیچوقت بچه دار نشی!"
بعد از دوا درمونای مختلف این جمله نصیبم شده بود و از صبح فکرم درگیرش بود و کل روز و از محوطه دانشگاه بیرون نرفتم.
کوله باری که رو دوشم بود با بی اهمیتی داشت سنگین تر میشد و من احساس سنگینی و ناچاری میکردم.
درد دندونم امونمو بریده بود وافسردگی واضطراب.
ته کیسه هم که سوراخ بود و فشار بار روانی زیادی روی من داشت ولی من تمام تلاشمو میکردم که سر پابمونم.
یا حداقل اینطوری نشون بدم!
فشاری که داشتم برای لبخند زدن تحمل میکردم به حداکثررسیده بود.
شبا از درد دندون نمیتونستم بخوابم و اگرم با پماد بی حسی میتونستم،عذاب وجدانم منو از خواب بیدار میکرد.
اون روزا فقط زنده بودم.
دقیقا همون دقایق که شیوا تو ذهنش از من داستان عجیب غریب ساخته بود.
تمام تلاشم برای سرپاموندن،دیدن کلیپهای انگیزشی بود که از اینستا میدیدم و البته انگیزه ی دیدنشونم شیوا بود که میدونستم باوجود ناراحتی هایی که داره و بروز نمیده داره تلاش میکنه اکیپمونو سر پا نگه داره.
ولی اونشب با حرف شیوا درموردخودم وغرورم،شکستم.
گریه کردم...
-رفته بودم دکتر...
-خب به من چه؟
-گفت...گفت....ممکنه بچه دار نشم...
شیوا که آرومتر شده بود سکوت کرد و نشست.دستمو روی گونم گذاشتم و چشمو بستم
-زهرا هیچوقت منو دوست خودش ندونست...
-قرار بود دیگه اسم زهرا رونیاری!!
-من هیچوقت درمورد تو یه دختر بی ادب فکر نکردم. همیشه بخاطر عزت نفس و رابطه ی خوبت با همکلاسی ها ازت الگو میگرفتمتازه همه اینایی که میگی بی ادبی رو تحسین کردم...
-تحسین کردن و بکن تو **** دماغتو چرا واسه من میگیری بالا؟
تا گفت دماغ چینی یه بینیم دادم و گفتم:
-بجای نگاه کردن به سر من،چشاتو باز کن!
-**** دهنت..از همون اولم نباید سراغت میومدم.آدم نبودی!
-درست صحبت کن!!...
-گفتم که خیلی بالایی نارگیل بنداز!!!
"داشتم یه درد به دردام اضافه میکردم.ترمز!!!!"
-الان بحث سر اینکه کی برنده اس نیست!...از رفتارم اشتباه برداشت کردی.من میخوام این و حل کنم.مشکل منه.پس..
به شیوا قول داده بودم گذشته و اون دوران و فراموش کنم.
هنوز عذاب وجدان و اون مسئولیت رو حس میکردم و علاوه بر اون این بغض که با یادآوری دوران دبیرستان به گلوم نشست...
حقیقت ماجرای دماغ این بود که چون یه کلیپ درمورد اتیکت راه رفتن با اعتماد به نفس دیده بودم داشتم تمرین میکردم اونجوری راه برم.چونه یکم رو به بالا باشه!...چونه!...همین..چطور حس بدی گرفته بود رو نمیتونستم درک کنم
-نمیخواد حل کنی...
نفسم بالا نیومد.یعنی هرکارکردم حس کردم دیگه نمیتونم...
زیر این بارون کی میفهمه اشکه داره میریزه؟
سرمو رو به آسمون گرفتم و با همه ی توان اشک ریختم.
-تونمیدونی زهرا بامن چیکار کرد...؟اصلا خوده تو!...اونروز وقتی زیر دست اون دختره ...
-هنوزم تو گذشته ای؟؟...
ساکت شدم...
گذشته ای که انقدر در نظرشیوا بی اهمیت بود تمام کسایی رو برای من تداعی میکرد که برام واقعا ارزش داشتن و بی رحمانه ارزشی برام قائل نبودن.
گذشته؟..قلب من از عشق به دوستام متنفره!
دیگه دلی ندارم که بخواد احساسشو بگه!!...
من برای فهمیدن احساسم پیش تراپیست میرم!
دوساعت بعد از اتفاقات و حرفا میفهمم چه حسی داشتم!
گذشته؟....
-خیلی خب...من چیکار کنم؟.."حال منم بده.چیکارکنم که حال تو خوب شه؟..."
-....
-گفتی از اول اشتباه کردی.میخوای تمومش کنم؟...
خندید!...
-مثل جنتلمن ها حرف میزنی!..انگار تاحالا دوستی نداشتی نه؟
هنوز متحیر بودم داره چی میگه.."پرت و پلا هاش درستن"
-یکی اینایی که میگی رو بنویسه،مطمئنا به رابطمون شک میکنه.
-جواب منو ندادی هنوز؟
خندید...خندید و منو با دست بسمت اتوبوسی که تو محوطه منتظر بود هدایت کرد.این دختر واقعا عجیبه!
*