سایت بینش

چاشنی بمب احساس پارت3

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۰۸ ق.ظ

پرت شدم به حسرت سال‌های دبیرستان

 

چرا نمیتونستم اون دوره رو فراموش کنم؟...

 

اونروزا تموم چیزی که میخواستم یه هم میزی بود.خوب یادمه ۳سال تموم دو ردیف میز چیده بودن و من تک و تنها تو ردیف۳ نشسته بودم.

 

شده بودم تک نیمکت ردیف۳

 

با اینکه شاگرد سوم کلاس بودم و سال آخر رتبه اول المپیاد رشتم شدم،

 

هیچکس...هیچکس بامن درست رفتار نکردیعنی حتی سعی هم نکردن که باهام ارتباط بگیرن چه برسه به چیزای دیگه!!!

 

اوج خوش خوشان اونروزام کلاسی بود که امتحان ریاضی عربی یا زبان داشتیم

 

و اینجوری بود که‌..

 

-پریا این زنگ و بشینم پیشت؟؟؟

 

-پریا من رزرو کردما...جامو به کسی ندی!!

 

-پریا...توروخدا نیفت رو برگه ات...گفتم سوال ۲ برو اونور من خودم میبینم

 

-هی پری!دوبار سرفه میکنم یعنی سوال ۲..راه حل وبلدم توفقط جواب آخرو بگو

 

یکی نبود بگه دآخه تو مگه همونی نبودی که سر زنگ ورزش وقتی میخواستم هم گروهیت شم راتو کج کردی؟!

 

-پریا...میگم...بنظرت یکم میزتون و بکشین سمت ردیف وسط خانم شک میکنه؟

 

 

 

 

 

اعجوبه ترینشون اونی بود که دید رزرو کردن و زورش بهش نمیرسه!

 

 یه نیمکت آورد گذاشت جلوی من تا فقط بهش برسونم.

 

 

 

 

 

قند روزای تلخم همین تلخی ای بود که درجه زهرش کمتراز بقیه روزا بود...من چیکار میکردم؟...هیچی.با یه لبخند ملیح از همین تکه لحظه های شیرین لذت میبردم!!

 

از اولشم جو دبیرستان و همسنام و نمیفهمیدم.یه جورایی انتخابم بود این تنهایی ولی خب دیدن کسایی که تو همون کلاس بودن که گوشه عزلت گزیده بودن برام ناراحت کننده بود.اونا رو تنها رها نمیکردن...بلکه هر جا یکی تنها مینشست دورش یه حلقه اکیپ ساخته میشد!

 

چراتنهاشون نمیذاشتن؟..چرادورش جمع میشدن؟..پس..پس من چی؟

 

حسودیم شده بود..

 

*

 

دلیل تنهایی های من...سلام

 

امیدوارم هرجاکه هستی دور و برت شلوغ باشه..برعکس من..توباعث شدی ۳سالی که همه ازش بعنوان"خیلی خوش گذشت"یادمیکنن، برای من بشه "خداروشکر که تموم شد".نمیبخشمت.والسلام.

 

*

 

 

به لحظه حال برگشتم ونگاهی دوباره به شیوا انداختم.رفتم به اون شب بارونی تو محوطه ..

 

-چته چرا پاچه میگیری؟

 

-ولم کن...

 

-نکنه مامانت گفته با بی ادبا نگردی خانم مودب؟

 

-چه ربطی...

 

-شایدم خیلی خودتو از ما بالا میبینی..رفتی بالا از اونجا دوتا نارگیل بنداز

 

اونشب ازم عصبانی بود..

 

 

-من؟....من؟؟...

 

-آره...ادای قربانیارو دربیار...اون از اول صبحت که دماغتو برای من میبردی بالا اینم از آخر شبت که به من من افتادی!!!

 

-اشتباه میکنی...

 

-پس چرا صبح بین کلاس ۱۰تا۱۳ نیومدی بیرون؟

 

-چون دلیل داشتم...

 

-لابد حال نداشتی!

 

رعد و برق زد و آروم آروم بارون گرفت و با اومدن بارون،حال منم بارونی شد...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۱۸
مادمازل ..