روزبعد که بیدارشدم قبل از صبحونه خوردن به صورتم کرم زدم و خط لب کشیدم
بابا متعجب بهم نگاه میکرد و مامان پرسید:
-خیر باشه...دوست پسر که نداری پریا؟
-نه بابا..دوستام اهل آرایش اینان بعد خب بد میشه من آرایش نداشته باشم.
هه..چی فکر میکرد؟..من تازه دوست پیدا کردم..دوست واقعی!!
-باشه...حالا بیا صبحانه اتو بخور...بابا میرسونتت
بابام موتور داره..صبحا منو میرسونه تا ایستگاه،بعدبا سرویس میرفتم.
مسیر خونه تا ایستگاه ۵دقیقه ام نمیشد.. مخصوصا با سرعت بابا..!!
من یه دختر بابایی ام.
باید بگم یکی از دلایل احساس مسئولیتم،همین بابامه.
بابام تو برف و بارون وسرما با همین موتور منو میرسوند به سرویس و قبل ازاونم توهمین سرما تو هر وضعیت آب و هوایی با موتور میرفت سر کار...
مطمئنم مهم ترین آرزوم برای بابامه که سوار ماشین بره سره سرکار.
برای شرافت وعشقی که بابام برام میزاره ارزش زیادی قائلم.
یه روز بابا که منو رسوند ایستگاه..وقتی از موتورش پیاده شدم گفت:
-من دیگه برم عزیزم..دوستات ببینن با موتور اومدی برات بد میشه..
-دوستام غلط کردن...اونا حسودی میکنن که من صبح به صبح رو موتور بابامو بغل میکنم و به مقصد میرسم..خیلیم دلشون بخواد..نظر اونا اصلا برام مهم نیست..دستت درد نکنه بابا جونم..
لبخند قشنگی زد و رفت کنار دکه ایستاد ..با تعجب بهش خیره شدم...
برام دست تکون داد و علامت داد برم...
-بله؟؟
-این کیک و بزار کیفت..برای دانشگاه بخوری..گشنت نشه..
از خودم شرمنده شدم..برای اون لحظه هایی که فکر کردم دارم برای خودم زندگی میکنم از خودم شرمنده شدم.
*
صبح که رسیدم دانشگاه دیدم شیوا جلوی در برام دست تکون میده...قفل کردم.آخه تا حالا اونقدر باکسی صمیمی نبودم.
باید چیکارکنم؟
منم دست تکون دادم و به راه رفتن ادامه دادم.جلوتر که رفتم دیدم نرفت و هنوز جلوی در کلاس منتظر ایستاده!
باخودم فکر کردم...
شاید سوالی ازم داره؟..یا شاید کمک میخواد؟؟
امممم...اگه مامانم بود چیکار میکرد؟...
قدمام و تند کردم و بهش سلام دادم..هنوز تو مود شرمندگی سر صبحیم بودم..اونموقع هنوز زیاد صمیمی نبودیم..یعنی من بهش عادت نداشتم؛صمیمی بودن!
-سلام خوبی..کار داشتی واسادی اینجا؟
-سلام دکتری؟..گفتم بیای باهم بریم کلاس
-باشه.."ولی چرا؟"
مغزم نمیفهمید داره چی میگه..دوباره فکر کردم..شاید توکلاس ازم میخواد سؤالش و بپرسه؟..آخه چرا باید بخاطر من بیرون واسه؟
گفته بودم قبل این دوستم هیچ دوست واقعی نداشتم؟؟..
وارد کلاس که شدم دنبال صندلی میگشتم برای نشستن...بهم علامت داد برم کنارش بشینم...!؟
لابد بعد سؤالش میگه برم.کیفمو بغل کردم و نشستم صندلی کناریش.
-کیفتو بده به من..بزارم اینجا راحت تری..
"جان؟؟؟...این چرا میگه راحت باشم؟؟..نکنه نقشه ای داره؟" بی حرف کیفمو دادم..هنوز منتظر بودم حرفی بزنه و کیفمو بده زیر بغلم که برم جدا بشینم.
کلاس شروع شد..اواسط کلاس هنوزم بهش مشکوک بودم...
تا اینکه یه اتفاق عجیبی افتاد...
با دستش یه ضربه آهسته به پام زد،وقتی نگاهش کردم لبخند زد
اول توجه نکردم ولی چند دقیقه بعد دوباره زد.
کلاس شلوغ بود اما از نگاهش معلوم بود شوخی میکنه...یاد شوخیایی که با داداشم میکردم افتادم...
یعنی امکان داشت اونم بخواد بامن شوخی کنه...؟
وقتی سومین بار کارشو تکرار کرد و منم جوابشو دادم خندید!
بهش نگاه کردم..دلم میخواست برای ادامه داشتن خنده هاش هر کاری بکنم...
اما...ممکن بود ناراحت بشه؛شیوا که نمیدونست من دارم اولین بار این احساس رو تجربه میکنم.ناشیانه لذت میبردم از اینکه این آدم با من میخنده...
کلاس که تموم شد از پله ها باهم پایین رفتیم.اگه بفهمه بالا و پایین رفتن از پله ها کنارش چقدر برای من لذتبخش بود..
...
مثل یه آدم منزوی گوشه گیر خونه نشین بودم چون نه جایی رو داشتم برای رفتن نه کسی رو داشتم برای همراهی.
اون میخواست خاطرات دانشجوییش قشنگ باشه و جایی نمونه که نرفته باشه..منم همینو میخواستم!
ولی بعضی روزا روزی نبود که دلم بخواد بیرون برم وقدم بزنم
همون روزا شدن قشنگترین خاطرات زندگیم.
-پری؟؟؟؟پرپرشده؟؟..هوی پری باتوام!!
-هانننن...
-کوفت خب...پاشو داریم میریم بگردیم ..
-الان حسش نیست شیوا..خوابم میاد...
-پاشو ببینم...تا۳شمردم نیومدی خودم میرم..۱...۲...
-ااااه....بزار پاشم...جهنم و ضرر..
-آها..توام اگه تکون به خودت بدی بد چیزی نیستیا
خمیازه ای کشیدم:
-زهر ما....ر
-پاشو ببینم...
بین راه یکی درمیون غرمیزدم...
-هواچقدسرده؟..
-پام درد میکنه.
-غلط کردی.
-غلط کردم.
-دفعه بعد نمیام.
-اه خوابم میاد...
...
"تو مسئولی..مسئول !!"
"باهیچکس دوستی نکن عاقبت خوبی نداره"
"قناعت کن و کم خرج باش"
این سه تا باور بهم آسیب زده بود..به زندگی که هر جوانی تو این سن داشت و من حق خودم نمیدونستم که داشته باشم.
این شیوا تو اون دوران دبیرستان..یعنی اواخر اون دوران شده بود ستاره میون اونهمه تاریکی.
وقتی کسی حاضرنشدموهایی که ازدیشب با ذوق تمیزو خوشگلشون کرده بودم روببافه وطعنه میزدن موهاش ازبس تنهامونده شپش زده! اون بی حرف جلواومدوبیصدا سرگرم بافتن شد..من بودم وتپشهای سوسکی قلبم که لبخند رو به چهرم میپاشید.