سایت بینش

۲۲
بهمن

روزبعد که بیدارشدم قبل از صبحونه خوردن به صورتم کرم زدم و خط لب کشیدم

بابا متعجب بهم نگاه می‌کرد و مامان پرسید:

-خیر باشه...دوست پسر که نداری پریا؟

-نه بابا..دوستام اهل آرایش اینان بعد خب بد میشه من آرایش نداشته باشم.

هه..چی فکر میکرد؟..من تازه دوست پیدا کردم..دوست واقعی!!

-باشه...حالا بیا صبحانه اتو بخور...بابا میرسونتت

بابام موتور داره..صبحا منو میرسونه تا ایستگاه،بعدبا سرویس میرفتم.

مسیر خونه تا ایستگاه ۵دقیقه ام نمی‌شد.. مخصوصا با سرعت بابا..!!

من یه دختر بابایی ام.

باید بگم یکی از دلایل احساس مسئولیتم،همین بابامه.

بابام تو برف و بارون وسرما با همین موتور منو میرسوند به سرویس و قبل ازاونم توهمین سرما تو هر وضعیت آب و هوایی با موتور میرفت سر کار...

مطمئنم مهم ترین آرزوم برای بابامه که سوار ماشین بره سره سرکار.

برای شرافت وعشقی که بابام برام میزاره ارزش زیادی قائلم.

یه روز بابا که منو رسوند ایستگاه..وقتی از موتورش پیاده شدم گفت:

-من دیگه برم عزیزم..دوستات ببینن با موتور اومدی برات بد میشه..

-دوستام غلط کردن...اونا حسودی میکنن که من صبح به صبح رو موتور بابامو بغل میکنم و به مقصد میرسم..خیلیم دلشون بخواد..نظر اونا اصلا برام مهم نیست..دستت درد نکنه بابا جونم..

لبخند قشنگی زد و رفت کنار دکه ایستاد ..با تعجب بهش خیره شدم...

برام دست تکون داد و علامت داد برم...

-بله؟؟

-این کیک و بزار کیفت..برای دانشگاه بخوری..گشنت نشه..

از خودم شرمنده شدم..برای اون لحظه هایی که فکر کردم دارم برای خودم زندگی میکنم از خودم شرمنده شدم.

*

صبح که رسیدم دانشگاه دیدم شیوا جلوی در برام دست تکون میده...قفل کردم.آخه تا حالا اونقدر باکسی صمیمی نبودم.

باید چیکارکنم؟

منم دست تکون دادم و به راه رفتن ادامه دادم.جلوتر که رفتم دیدم نرفت و هنوز جلوی در کلاس منتظر ایستاده!

باخودم فکر کردم...

شاید سوالی ازم داره؟..یا شاید کمک میخواد؟؟

امممم...اگه مامانم بود چیکار میکرد؟...

قدمام و تند کردم و بهش سلام دادم..هنوز تو مود شرمندگی سر صبحیم بودم..اونموقع هنوز زیاد صمیمی نبودیم..یعنی من بهش عادت نداشتم؛صمیمی بودن!

 

 

-سلام خوبی..کار داشتی واسادی اینجا؟

-سلام دکتری؟..گفتم بیای باهم بریم کلاس

-باشه.."ولی چرا؟"

مغزم نمیفهمید داره چی میگه..دوباره فکر کردم..شاید توکلاس ازم میخواد سؤالش و بپرسه؟..آخه چرا باید بخاطر من بیرون واسه؟

 

 

گفته بودم قبل این دوستم هیچ دوست واقعی نداشتم؟؟..

 

 

وارد کلاس که شدم دنبال صندلی میگشتم برای نشستن...بهم علامت داد برم کنارش بشینم...!؟

لابد بعد سؤالش میگه برم.کیفمو بغل کردم و نشستم صندلی کناریش.

-کیفتو بده به من..بزارم اینجا راحت تری..

"جان؟؟؟...این چرا میگه راحت باشم؟؟..نکنه نقشه ای داره؟" بی حرف کیفمو دادم..هنوز منتظر بودم حرفی بزنه و کیفمو بده زیر بغلم که برم جدا بشینم.

کلاس شروع شد..اواسط کلاس هنوزم بهش مشکوک بودم...

تا اینکه یه اتفاق عجیبی افتاد...

با دستش یه ضربه آهسته به پام زد،وقتی نگاهش کردم لبخند زد

اول توجه نکردم ولی چند دقیقه بعد دوباره زد.

کلاس شلوغ بود اما از نگاهش معلوم بود شوخی میکنه...یاد شوخیایی که با داداشم میکردم افتادم...

یعنی امکان داشت اونم بخواد بامن شوخی کنه...؟

وقتی سومین بار کارشو تکرار کرد و منم جوابشو دادم خندید!

بهش نگاه کردم..دلم می‌خواست برای ادامه داشتن خنده هاش هر کاری بکنم...

اما...ممکن بود ناراحت بشه؛شیوا که نمیدونست من دارم اولین بار این احساس رو تجربه میکنم.ناشیانه لذت میبردم از اینکه این آدم با من میخنده...

کلاس که تموم شد از پله ها باهم پایین رفتیم.اگه بفهمه بالا و پایین رفتن از پله ها کنارش چقدر برای من لذت‌بخش بود..

...

مثل یه آدم منزوی گوشه گیر خونه نشین بودم چون نه جایی رو داشتم برای رفتن نه کسی رو داشتم برای همراهی.

اون میخواست خاطرات دانشجوییش قشنگ باشه و جایی نمونه که نرفته باشه..منم همینو میخواستم!

ولی بعضی روزا روزی نبود که دلم بخواد بیرون برم وقدم بزنم

همون روزا شدن قشنگترین خاطرات زندگیم.

-پری؟؟؟؟پرپرشده؟؟..هوی پری باتوام!!

-هانننن...

-کوفت خب...پاشو داریم میریم بگردیم ..

-الان حسش نیست شیوا..خوابم میاد...

-پاشو ببینم...تا۳شمردم نیومدی خودم میرم..۱...۲...

-ااااه....بزار پاشم...جهنم و ضرر..

-آها..توام اگه تکون به خودت بدی بد چیزی نیستیا

خمیازه ای کشیدم:

-زهر ما....ر

-پاشو ببینم...

بین راه یکی درمیون غرمیزدم...

-هواچقدسرده؟..

-پام درد میکنه.

-غلط کردی.

-غلط کردم.

-دفعه بعد نمیام.

-اه خوابم میاد...

...

"تو مسئولی..مسئول !!"

"باهیچکس دوستی نکن عاقبت خوبی نداره"

"قناعت کن و کم خرج باش"

این سه تا باور بهم آسیب زده بود..به زندگی که هر جوانی تو این سن داشت و من حق خودم نمیدونستم که داشته باشم.

 

 

این شیوا تو اون دوران دبیرستان..یعنی اواخر اون دوران شده بود ستاره میون اونهمه تاریکی.

 

 

وقتی کسی حاضرنشدموهایی که ازدیشب با ذوق تمیزو خوشگلشون کرده بودم روببافه وطعنه میزدن موهاش ازبس تنهامونده شپش زده! اون بی حرف جلواومدوبی‌صدا سرگرم بافتن شد..من بودم وتپشهای سوسکی قلبم که لبخند رو به چهرم میپاشید.

 

  • مادمازل ..
۲۲
بهمن

نگاهی به ذوقش انداختم..پول داشتم..و کلی احساس عجیب که اگه یکم دیگه اونجا تو دلم جا خشک میکردن حتما پس میفتادم.

 

 

 

خودمم هوس بستنی و گشتن کرده بودم فقط..به خودم اجازه نمیدادم..

 

 

چهره ی پدرو مادرم و برادری که داشت برای گرفتن پول تو جیبی با همه می‌جنگید و حرفا و نگاها و توقعاتی که ازم داشتن جلو چشام بود و داشت رژه میرفت.

 

از طرفی هم،نگاهای سنگین دوستم نشون از دلخوریش بود که میگفت چرا وقتی خودم انقد دلم میخواد،دست دست میکنم؟

 

-بیا بابا کلاس نزار دیگه...یه بستنیه دیگه!نگران پولشی؟

 

 

لعنت به تو مهرنوش..دختر تو حرف نزنی نمیگن لالی بخدا...

 

 

شیوا دلخور نگاهشو ازم گرفت و رو به مهرنوش گفت:

-بیا بریم..من دلم بستنی میخواد.اون کافه ای که گفتی تازه باز شده کجاس؟

 

نمیدونم این دختر چی داشت با این حرفش عین اسفند رو آتیش از جام پریدم و بی چون و چرا و بی فکر به احساسم قبول کردم. 

 

از خودم پرسیدم الان چه حسی داری؟...و واقعا هیچ حسی نداشتم!

دست و پام و گم کردم و بی هوا حس کردم توبدن خودم نیستم

چیزیم نشده بود..فقط دیگه هیچی حس نمیکردم..!

 

 

یعنی مغزم تصمیم گرفت بین اینهمه احساس عجیب و غریب،خودشو بی حس کنه تا لذت بیشتری از لحظه ببرم..

 

فقط خواستم این لحظه رو برای خودم زندگی کنم.

 

-پریا؟این یکی خوبه یا اون؟

-اممم..خب خودت کدوم و میخوای؟...همونی رو بردار که دلت میگه

 

محو ذوقش برای عطرو کرمی شدم که دستش بود.

به این فکر کردم که یعنی میشه یه روز منم برای خرید لوازم آرایشی ذوق کنم؟...

 

از آخرین باری که لوازم آرایشی گرفته بودم مدت زیادی می‌گذشت.

 

از کنار مغازه ها عبور کردیم و بلاخره به بستنی رسیدیم!

رفتیم داخل...با دیدن دکوراسیون تاریکش چهرم توهم رفت

 

-چه دکور مزخرفی هم داره!

-آره..بچه ها این محله فقط همین یه بستنی فروشی و داره بیاین انتخاب کنیم.

 

بین اون فهرست هیچ طعم قابل توجهی دیده نمی‌شد و راه درازی هم اومده بودیم و سوار خط واحدم شده بودیم!

 

آروم گفتم:

-آخه این چه منوییه؟..فلان تومن بدیم بستنی با یه تیکه بیسکویت؟ما که داریم خرج میکنیم لاقل یه چیز جدید باشه..

-بچه ها این خوبه؟

-بستنیاش جالب نیستن..

 

وقتایی که درونگراییم فعال میشه حس میکنم لب و دهنم از کار افتادن و حال حرف زدن ندارم.الان همون موقع بود!!!..آروم گفتم:

-بچها بیاین بریم

-من روم نمیشه بلندشم زشته!!

-تومیگی چیکارکنیم بد میشه همینجوری..

 

 

با حسی که برای حرف زدن نداشتم نفر اول ازجام پاشدم...

 

-ممنون ببخشید...خدانگهدار

 

اون دوتا هم پشت سرمن اومدن.

خب..خوشبختانه کسی نفهمید من بخاطرشون تویه ثانیه خودموعوض کردم من آدم رکی ام..بخصوص جایی که برداشت بر بی احترامی نشه راحت نه میگم.

 

خب..خوشبختانه مجبورنشدیم کلی پول واسه چیز تکراری بدیم.

 

راستش...

 

الان تازه متوجه میشم اونموقع درواقع دلشون نمیخواست بیرون بیان و بخاطرمن زدن بیرون.

 

 

از حال من میپرسین؟...من به هیچی فکرنمیکردم. گفتم که!

برای زنده موندن فکر کردن رو متوقف کردم!

 

*

 

به خونه رسیدم..بی‌حال تر از همیشه.

 

-پریا؟..خوبی مامان؟...کی رسیدی...پاهات!!!..

-چیزی نیست..

-انگشتات تاول زدن!...ببینم مگه کفشت پات و میزنه؟؟

-خوبم مامان..

-هی میگم برو بابات کفش بخر گوش نمیدی که...حالا فردا رو چجوری میخوای بری دانشگاه؟

 

 

دانشگاه...دانشگاه...

 

 

چشمامو بستم و احساسم رو بیدار کردم..با خوشی وصف ناپذیری از خاطره امروزم برای مامان تعریف کردم.

 

از اینکه چجوری شجاعانه از کافه زدیم بیرون گفتم.

انقدر گفتم و گفتم تا مامانم گفت:

-خوش باشی عزیزم..درس ات رو فراموش نکنیا..به درسات بیشتر اهمیت بده..

 

 

و من کجا بودم...؟؟؟

 

 

اهمیت؟..من تازه اون دوستای درستی که به اندازه اهمیت من بهم توجه دارن و پیدا کرده بودم.

 

نمیخواستم حتی یه لحظه درس باعث شه ازشون دور بشم.شده بودم مثل تشنه ای که بلاخره به چشمه رسیده.

 

چی برام مهم بود؟...درس؟یا دوستایی که بعد از۲۰سال پیداشون کردم؟؟؟

 

*

  • مادمازل ..
۲۲
بهمن

 تو اتوبوس نشسته بودیم.کنارهم.ومن منتظر بودم مشخص شه باید چیکار کنم.تا اینکه خودش شروع کرد:

 

-ببین...من فقط بخشی از کل زندگیتو میدونم.تا اونجایی که من دیدم تو همیشه دختر قوی ای بودی؛حتی اونروز...خودت از پسش براومدی.میفهمی؟حالاچرا الان داری مثل ضعیفا رفتار میکنی؟

 

نالیدم:خسته شدم!...

 

-نشو!...الان اصلا وقت فکر کردن به گذشته نیست!!...هرقدرم سخت بوده تو از پسش براومدی!...هوم؟!

 

اشکامو پاک کردم

 

-بیا یه قولی بهم بده...قول بده گذشته تو همون جا دفن بشه..

 

 

 

"تا قبل ازاین حرف فکرمیکردم یه بار اضافی ام و بخاطر عذاب وجدان گذشته اس که کنارم مونده.ولی با این حرف دلگرم شدم.

 

دروغ چرا انقدری حرفش دلگرم کننده بود که یخای قلبم آب شدن.

اونشب به شیوا قول داده بودم گذشته و اون دوران و فراموش کنم.

سعی کردم چندتا نفس کوتاه بکشم تا از لحظه لذت ببرم.

هنوز عذاب وجدان و اون مسئولیت رو حس میکردم و علاوه بر اون این بغض که با یادآوری دوران دبیرستان به گلوم نشست...

 

 من شخصیت حساس و زود رنجی داشتم که تو ظاهر آدم قوی ای بنظر میومد..نه؟

 

-بخور بخور...

 

سعی می‌کردم با حال عجیب غریبی که داشتم از لحظه ام لذت ببرم اما نمی‌شد...نگاه دلخور خاله و حرفش...

 

احمق نیستم!!!...قبل از حرف خاله هم میدونستم دختر اول و نوه اولم و این بار رو دوشم سنگینی میکرد؛چون باخودم عهد بسته بودم مستقل شم تا وضع و اوضاعمونو درست کنم...اما الان کجا بودم؟...

 

دانشگاه!!...داشتم با دوستم خوش میگذروندم!!!

 

من کی ام؟...یک عدد دختر جوون با استعداد در زمینه ی عذاب دادن وجدان بیچاره که فقط میخواد زندگی کنه!!!

 

...

 

-پریا؟..بریم ولیعصرفروشگاهای خفنی داره..یه بستنی خوب بزنیم تورگ...

 

شایدخدا میدونست روح خسته و سختگیرمن به این استراحت و تو لحظه زندگی کردن نیاز داره که این دوستارو تو مسیر زندگیم قرار داده..کسی چه میدونه!؟

  • مادمازل ..
۱۳
خرداد

یادم میاد بخاطر سیکل قاعدگی ای که یکسال بود عقب افتاده به دکتر مراجعه کرده بودم و دکترم تقریبا حرفایی زد که منو تا اعماق افسردگی فرو برد..

 

 

 

"ممکنه هیچوقت بچه دار نشی!"

 

 

 

بعد از دوا درمونای مختلف این جمله نصیبم شده بود و از صبح فکرم درگیرش بود و کل روز و از محوطه دانشگاه بیرون نرفتم.

 

 

 

کوله باری که رو دوشم بود با بی اهمیتی داشت سنگین تر میشد و من احساس سنگینی و ناچاری میکردم.

 

 

 

درد دندونم امونمو بریده بود وافسردگی واضطراب.

 

 

 

ته کیسه هم که سوراخ بود و فشار بار روانی زیادی روی من داشت ولی من تمام تلاشمو میکردم که سر پابمونم.

 

یا حداقل اینطوری نشون بدم!

 

 

 

فشاری که داشتم برای لبخند زدن تحمل میکردم به حداکثررسیده بود.

 

 

 

شبا از درد دندون نمیتونستم بخوابم و اگرم با پماد بی حسی میتونستم،عذاب وجدانم منو از خواب بیدار میکرد.

 

 

 

اون روزا فقط زنده بودم.

 

 

 

دقیقا همون دقایق که شیوا تو ذهنش از من داستان عجیب غریب ساخته بود.

 

 

 

تمام تلاشم برای سرپاموندن،دیدن کلیپهای انگیزشی بود که از اینستا میدیدم و البته انگیزه ی دیدنشونم شیوا بود که میدونستم باوجود ناراحتی هایی که داره و بروز نمیده داره تلاش میکنه اکیپمونو سر پا نگه داره.

 

 

 

ولی اونشب با حرف شیوا درموردخودم وغرورم،شکستم.

 

 

 

گریه کردم...

 

 

 

-رفته بودم دکتر...

 

 

 

-خب به من چه؟

 

 

 

-گفت...گفت....ممکنه بچه دار نشم...

 

 

 

شیوا که آرومتر شده بود سکوت کرد و نشست.دستمو روی گونم گذاشتم و چشمو بستم

 

 

 

-زهرا هیچوقت منو دوست خودش ندونست...

 

-قرار بود دیگه اسم زهرا رونیاری!!

 

-من هیچوقت درمورد تو یه دختر بی ادب فکر نکردم. همیشه بخاطر عزت نفس و رابطه ی خوبت با همکلاسی ها ازت الگو میگرفتم‌تازه همه اینایی که میگی بی ادبی رو تحسین کردم...

 

-تحسین کردن و بکن تو **** دماغتو چرا واسه من میگیری بالا؟

 

تا گفت دماغ چینی یه بینیم دادم و گفتم:

-بجای نگاه کردن به سر من،چشاتو باز کن!

 

 

 -**** دهنت..از همون اولم نباید سراغت میومدم.آدم نبودی! 

 

-درست صحبت کن!!...

 

-گفتم که خیلی بالایی نارگیل بنداز!!!

 

 

"داشتم یه درد به دردام اضافه میکردم.ترمز!!!!"

-الان بحث سر اینکه کی برنده اس نیست!...از رفتارم اشتباه برداشت کردی.من میخوام این و حل کنم.مشکل منه.پس..

 

 

 

 به شیوا قول داده بودم گذشته و اون دوران و فراموش کنم.

 

 

 

هنوز عذاب وجدان و اون مسئولیت رو حس میکردم و علاوه بر اون این بغض که با یادآوری دوران دبیرستان به گلوم نشست...

 

حقیقت ماجرای دماغ این بود که چون یه کلیپ درمورد اتیکت راه رفتن با اعتماد به نفس دیده بودم داشتم تمرین میکردم اونجوری راه برم.چونه یکم رو به بالا باشه!...چونه!...همین..چطور حس بدی گرفته بود رو نمیتونستم درک کنم

 

 

 

-نمیخواد حل کنی...

 

نفسم بالا نیومد.یعنی هرکارکردم حس کردم دیگه نمیتونم...

 

زیر این بارون کی میفهمه اشکه داره میریزه؟

 

سرمو رو به آسمون گرفتم و با همه ی توان اشک ریختم.

 

-تونمیدونی زهرا بامن چیکار کرد...؟اصلا خوده تو!...اونروز وقتی زیر دست اون دختره ...

-هنوزم تو گذشته ای؟؟...

 

ساکت شدم... 

 

گذشته ای که انقدر در نظرشیوا بی اهمیت بود تمام کسایی رو برای من تداعی میکرد که برام واقعا ارزش داشتن و بی رحمانه ارزشی برام قائل نبودن.

 

گذشته؟..قلب من از عشق به دوستام متنفره!

 

دیگه دلی ندارم که بخواد احساسشو بگه!!...

 

من برای فهمیدن احساسم پیش تراپیست میرم!

 

 دوساعت بعد از اتفاقات و حرفا میفهمم چه حسی داشتم!

 

گذشته؟....

 

-خیلی خب...من چیکار کنم؟.."حال منم بده.چیکارکنم که حال تو خوب شه؟..."

 

-....

 

-گفتی از اول اشتباه کردی.میخوای تمومش کنم؟...

 

خندید!...

 

-مثل جنتلمن ها حرف میزنی!..انگار تاحالا دوستی نداشتی نه؟

 

هنوز متحیر بودم داره چی میگه.."پرت و پلا هاش درستن"

 

-یکی اینایی که میگی رو بنویسه،مطمئنا به رابطمون شک میکنه.

 

-جواب منو ندادی هنوز؟ 

 

خندید...خندید و منو با دست بسمت اتوبوسی که تو محوطه منتظر بود هدایت کرد.این دختر واقعا عجیبه!

 

*

 

  • مادمازل ..
۱۸
ارديبهشت

پرت شدم به حسرت سال‌های دبیرستان

 

چرا نمیتونستم اون دوره رو فراموش کنم؟...

 

اونروزا تموم چیزی که میخواستم یه هم میزی بود.خوب یادمه ۳سال تموم دو ردیف میز چیده بودن و من تک و تنها تو ردیف۳ نشسته بودم.

 

شده بودم تک نیمکت ردیف۳

 

با اینکه شاگرد سوم کلاس بودم و سال آخر رتبه اول المپیاد رشتم شدم،

 

هیچکس...هیچکس بامن درست رفتار نکردیعنی حتی سعی هم نکردن که باهام ارتباط بگیرن چه برسه به چیزای دیگه!!!

 

اوج خوش خوشان اونروزام کلاسی بود که امتحان ریاضی عربی یا زبان داشتیم

 

و اینجوری بود که‌..

 

-پریا این زنگ و بشینم پیشت؟؟؟

 

-پریا من رزرو کردما...جامو به کسی ندی!!

 

-پریا...توروخدا نیفت رو برگه ات...گفتم سوال ۲ برو اونور من خودم میبینم

 

-هی پری!دوبار سرفه میکنم یعنی سوال ۲..راه حل وبلدم توفقط جواب آخرو بگو

 

یکی نبود بگه دآخه تو مگه همونی نبودی که سر زنگ ورزش وقتی میخواستم هم گروهیت شم راتو کج کردی؟!

 

-پریا...میگم...بنظرت یکم میزتون و بکشین سمت ردیف وسط خانم شک میکنه؟

 

 

 

 

 

اعجوبه ترینشون اونی بود که دید رزرو کردن و زورش بهش نمیرسه!

 

 یه نیمکت آورد گذاشت جلوی من تا فقط بهش برسونم.

 

 

 

 

 

قند روزای تلخم همین تلخی ای بود که درجه زهرش کمتراز بقیه روزا بود...من چیکار میکردم؟...هیچی.با یه لبخند ملیح از همین تکه لحظه های شیرین لذت میبردم!!

 

از اولشم جو دبیرستان و همسنام و نمیفهمیدم.یه جورایی انتخابم بود این تنهایی ولی خب دیدن کسایی که تو همون کلاس بودن که گوشه عزلت گزیده بودن برام ناراحت کننده بود.اونا رو تنها رها نمیکردن...بلکه هر جا یکی تنها مینشست دورش یه حلقه اکیپ ساخته میشد!

 

چراتنهاشون نمیذاشتن؟..چرادورش جمع میشدن؟..پس..پس من چی؟

 

حسودیم شده بود..

 

*

 

دلیل تنهایی های من...سلام

 

امیدوارم هرجاکه هستی دور و برت شلوغ باشه..برعکس من..توباعث شدی ۳سالی که همه ازش بعنوان"خیلی خوش گذشت"یادمیکنن، برای من بشه "خداروشکر که تموم شد".نمیبخشمت.والسلام.

 

*

 

 

به لحظه حال برگشتم ونگاهی دوباره به شیوا انداختم.رفتم به اون شب بارونی تو محوطه ..

 

-چته چرا پاچه میگیری؟

 

-ولم کن...

 

-نکنه مامانت گفته با بی ادبا نگردی خانم مودب؟

 

-چه ربطی...

 

-شایدم خیلی خودتو از ما بالا میبینی..رفتی بالا از اونجا دوتا نارگیل بنداز

 

اونشب ازم عصبانی بود..

 

 

-من؟....من؟؟...

 

-آره...ادای قربانیارو دربیار...اون از اول صبحت که دماغتو برای من میبردی بالا اینم از آخر شبت که به من من افتادی!!!

 

-اشتباه میکنی...

 

-پس چرا صبح بین کلاس ۱۰تا۱۳ نیومدی بیرون؟

 

-چون دلیل داشتم...

 

-لابد حال نداشتی!

 

رعد و برق زد و آروم آروم بارون گرفت و با اومدن بارون،حال منم بارونی شد...

 

 

  • مادمازل ..
۲۲
فروردين

دوستم-کجایی زنیکه؟!!

من-بزار برسم بعد شلنگ تخته بنداز...

دوستم-خب حالا لوس نشو کدوم گوری بریم حالا؟

من-توچرا امروز اینجوری حرف میزنی؟!

-مدلمه..چطور؟

-یه لحظه به عقلت شک کردم!

دستشو که بالا آورده بود بزنه پس کله ام و رو هوا گرفتم.

-اوهو چه غلطا

-اسکل شوخی حالیت نیست؟!

طوری که نشنوه زیرلب با خودم زمزمه کردم:

(امروز من بی جنبه ترین دختر روی زمینم!!!)

اینجا خبری از خجالت و ترس از بی احترامی و بی ادبی نبود..دوستمه دیگه!!..هرچی خجالت بود تو خونه ‌پیش خاله کشیده بودم...

*

-پاشو ببرمت بستنی بخوری جیگرت حال...

نیشگون ریزی از بازوش گرفتم منظورمو فهمید و ادامه ی حرفشو قورت داد

-چرا با این مدل حرف زدنم امروز اوکی نیستی؟

-امروز و بیخیال ادا شو...

(من درشکننده ترین حال خودمم والان نمیتونم وانمود کنم همه چیز خوبه)

باید درکم میکرد ولی این دوستم یخورده زیادی کم داشت اصلا حرف تو گوشش نمی‌رفت!!

اسمش شیواس همکلاس دانشگاهمه و بعد دوران سیاه دبیرستان دیگه ندیده بودمش تا ترم پیش.

میگم...بد نیست با همکلاس دبیرستانت هم دانشگاهی هم باشیا!؟

داشتم میرفتم تو حس و خدارو بابت داشتن این رفیق کله خر شکر میکردم که جفت پا پارازیت فرستاد:

-پریاااااااااا....منو بگیر نرم اونوری..منو بگیر..چه سیس قشنگی داره قربونش برم..بخدا که نگیری شیرمو حلالت نمیکنم...

دنبال جهت نگاهش گشتم...سمت راست..خب خداروشکر لاک فروشی نبود!...سمت چپ..اوه‌...از این لواشکا که روشون براقه

با کلی آلوچه و چیزای ترش خوشمزه!!

آب از دک دهنمون سرازیر شده بود یکی میخواست خودمو جمع کنه!!!!

به خودمون اومدیم دیدم من دارم حساب میکنم شیوا با چشم و ابرو و دست و پا و خلاصه هر ابزاری که داشت اشاره میکرد بریم سراغ خوراکیامون

من زیادی ترش دوست نداشتم بخاطرهمین بیشترش ملس انتخاب کرده بودم دوتایی تو یه ظرف!

 

چنگال کوچیکی که دستم بود و بعد از سومین لقمه برگردوندمش تو ظرف...

-شیوا؟

-پریا؟

-دلم درد میکنه!!

-میمیری...خر مام اینجوری شد مرد؛

-گمشو..آه...چقد تشنمه!؟

-میمیری خرمام از بی آبی و تشنگی مرد؛

-حال و حوصله ندارما؟

-خره مام از بی حوصلگی مرد؛

-پوففف...فقط راه بیفت حرف نزن مزش میپره

با دهنی که چنگال و لقمه ی ترشش توش بود ملچ و ملوچی کرد و با آب و تاب گفت:

-آخ آخ...نگو...خیلی خوشمزه اس جون تو..

-نوش جان...با ترش زیاد میونم جور نیست..

با زحمت از خیر لذت بردن از اون لقمه گذشت و بعد قورت دادن با خوشی گفت:

-بیچاره به نفعته میگن اگه ترش بخوری پسر میشه...

وقبل از اینکه من حرفشو هضم کنم تیکه آخرو بلعید و چشماشو بشدت روهم فشار داد...

-آوخ...چقددد تررررششششه...اومممممم..آه...آه..

داشتم از خجالت آب میشدم آروم دم گوشش گفتم:

-هیس..زشته!مگه داری فیلم خاک برسری بازی میکنی مسخره

بی اهمیت به خوردن ادامه داد.شاید اون لحظه ندید ولی یه لبخند کوچولوی ریز گوشه لبم جاخشک کرد

لبخندی که میتونست سالها قبل بیاد.وقتی پای دوستی ای موندم که بهم هیچ توجهی نمی‌شد و بیشتر اوقات نادیده گرفته میشدم.

  • مادمازل ..
۲۰
فروردين

هوا امروز گرمه باید یکم برم بیرون...

بیرون؟..کی؟من؟...بله خب!

 

عجیب بود بعداز این مدت کرختی و کسلی برای اولین بار تو عمرم...

اهم..نه که نرفته باشم..تو این دوسال افسرد...مامان گفته اسمشم حالمو برمیگردونه به سابق!...بعد دوسال اون وضع زندگی کردن و حتی برای خرید عیدم بیرون نرفتن و موزیک گوش دادن تو کنج خلوت و تاریک اتاق خواب و بازی کردن با برنامه های موبایلم ..

 

آها...الان جا افتاد چی عجیب بود!!

 

بگذریم..

صدای در میاد..حتما بازم مهمون سرزده داریم!

-بله؟؟؟...اومدم!!!

پاشنه کفشم له شد و مجبورشدم لخ لخ کنان تا جلوی در برم

راه دوری نبود...!

-کیه؟

-پریا؟...خاله رو نمیشناسی؟

 

درو باز کردم سلام نکرده حس کردم چیزی دور پام پیچید خم شدم و نشستم

 

-سلام آوا خانوم..بفرمایین تو..

پاشدم و با خاله احوالپرسی کردم خاله تقریبا۱۰سال ازمن بزرگتره باهم خیلی جوریم ازون خاله های پایه و باحال که همه آرزوشون بود داشته باشن!!!

 

من پریام این خالم آرزوعه و اینم آواخانوم دخترخالم

نباید با تعارف الکی زیاد تو حیاط میموندیم تعارف زدم بیان داخل که طبق معمول آوا کوچولو زودتر از همه رفت داخل

خالشوبیشتراز دخترخالش دوست داره!

-بفرمایین خاله خوش اومدین...

نشستم...

-آبجی اومدم اگه حاضری با ماشین بریم بیرون هوا خیلی خوبه

-دستت درد نکنه خواهر!..رامین(بابام) کلید نداره..منتظرم از سرکار بیاد..

 

(اوضاع مالیمون متوسطه.بابام موتور داره و تو یه خونه ی ۷۰ متری چهار نفری زندگی می‌کنیم)

 

-آها.. باشه..پریا چیکار میکنه..درسشو میخونه دیگه؟

-آره خاله...دانشگام دیگه..فعلا فقط ارائه میخوان

-آفرین...خوب بخون نوه اول خانواده ای سربلندمون کنی

 

یه حس سنگینی دردناکی بهم دست داد...یعنی انگار یه بار سنگین دیگه با حرف خاله روی دوشم اومد که چندان خوشایند نبود

 

-من در حد خودم تلاشمو میکنم خاله

-بیشتر تلاش کن خب!

...

خب بنظر میاد این حرفا قرار نیست به جایی برسه؛

خیلی وقت بود به تنبلی عادت کرده بودم و الان حتی حس تکون دادن زبونم یا فکر کردن به اینکه الان چی بگم بهتره رو هم نداشتم.

 

نگاهمو از خاله گرفتم و به ساعت دوختم و چند تا کوک خیاطی محکم هم بهش زدم که برای خودم وقت بخرم..حس نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم..!!

 

باید فکر میکردم چجوری باید بگم که قراره با دوستم بریم بیرون و داره دیرم میشه...!!

مامان-آوا خاله؟...خوبی عزیزم..میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟؟

خاله-راه دوره دیگه...شمام سختتونه بیاین!!

-والا چی بگم خواهر..درگیر درسای پرهام.. تو این سن که نوجوونه بیشتر باید مراقبش باشم...واقعا وقت نمیکنیم بیایم.

آوا با شیرین زبونی گفت:خاله این دفعه ما اومدیم شما باید دفعه ی بعد بیاین

لبخندی به کوتاهی وقتم که داشت می‌گذشت زدم و دوباره نگاهم و دزدیدم.

.

.

نخیر...فکرم به جایی قد نمیداد و زمانم داشت بسرعت می‌گذشت..بی هوا و بی فکر بلند شدم و دهنمو باز کردم

-ببخشید خاله من قراره برم جایی..

نگاه مامان و خاله و بیشتر از همه آوا که اومده بود باهاش بازی کنم معذبم کرد..اما باید برم!

-کجا؟

روی نگاه کردن تو چشمامونو نداشتم.حرفی ام به ذهن لعنتیم نمیرسید بزنم لاقل یکم از دلخوریشون کم شه..یعنی میرسیدا..ولی به گروه خونی من نمی‌خورد!

 

مثلا من؟بگم:

"خیلی ممنون که سر زدین خاله جان من امروز یه قرار با دوستم دارم و منتظرمه..انشالله سری بعد جبران میکنم..ببخشید با اجازه!!"

همه ی اینا تو ذهنم بود ولی تنها چیزی که گفتم همین بود:

-دوستم منتظرمه..

اثرات دلخوری و خشم تو چهره ی خاله نشون میداد کاش همون حرفارو میگفتم‌..!!

خاله-برای درس خودن میری دیگه؟؟

مامان-کدوم دوستت؟

گوشیم زنگ خورد..آخیش!...من رفتم!..یعنی فرار کردم.

 

 

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..
۲۰
فروردين

مقدمه

 

شاید این روزا حرفی نداشته باشم برای گفتن

شاید صدام شنیده نشه و کلامی از دهانم بیرون نیاد

شاید به مرز سکوت مرگباری نزدیک شده باشم که دوست نداشته باشم حتی صدای کسی رو بشنوم

شاید این حصار آهنی دورتا دورم و گرفته باشه و به کسی اجازه ندم نزدیک شه

حتی اگه ببینم سعی میکنی حصارمو دور بزنی فریاد میزنم

ولی رفتارم با احساسم خیلی فرق میکنه..

این تو پراز رازهاییه که باز کردنش دردناکه..

پس بهم نزدیک نشو..تو نباید آسیب ببینی.

.

.

 

 

این داستان قصه ی یه دختر تنهاست که بجز درس و مشق و بازی با گوشیش جایی برای رفتن و حتی دوستی برای همراهی کردن نداره ولی سرنوشتش چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه...

.

.

مقدمه شرح نزار این دختر بعد از رهاشدن توسط وهم

زندگیشه.

 

 

چاشنی بمب احساس

...

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..
۲۰
فروردين

 

زیادی احساسی شد؟...

.

.

میخوام از رمان کوتاهی که هنوز تکمیلش تموم نشده اینجا رو نمایی کنم...مطمئنم براتون جالب بنظر میاد..

.

.

اسم این داستان کوتاه رو شما انتخاب کنین...بهترینش عنوان میشه💫

 

 

.

.

مطلب بعدی...

 

 

  • مادمازل ..
۱۹
دی

 

 

چرا همیشه تنهایی؟

 

چون تنهایی خیالت راحته کسی دلت و نمیشکونه وابسته نمیشی و از طرف دیگه رها نمیشی

چون مجبور نیستی عمرتو با پشیمونی لحظات بود و نبود کسی بگذرونی

 

وقتی تنهایی..

 

یعنی نقطه ضعفی نداری

اگه داشته باشی هم کسی نمیدونه!

 

وقتی تنهایی میتونی اشتباه کنی بی اونکه کسی بگه نکن

وقتی تنهایی میتونی خود واقعیت باشی

وقتی تنهایی مجبور نمیشی بخاطر کسی از خود گذشتگی کنی

وقتی تنهایی میتونی بی ترس از قضاوت شدن برای خودت برقصی و آواز بخونی

 

میتونی ساعت ها حرف بزنی بی اینکه کسی از حرف زدنت ایراد بگیره

 

وقتی تنهایی مجبور نیستی به کسی توضیح بدی چرا اینجوری لباس میپوشی غذا میخوری و...

 

وقتی تنهایی ترسی نداری چون میدونی باید مراقب خودت باشی و کسی نیست که مجبور شی باهاش بمونی و خودتو با اون تنظیم کنی

تنهایی بهت اجازه میده بی ترس بخندی و گریه کنی

بی خجالت فریاد بزنی و اشک بریزی

تنهایی بهت یاد میده در ضعیف ترین حالتت زیبا باشی و قوی بشی

 

تنهایی خیلی قشنگ و با ارزشه:)) 

 

....

 

گول متن ‌و عنوان رو نخورید!

درونگراها همونایین که پیش کسی که دوستش دارن برون‌گرا ترینن

اونا فقط نمیدونن با کسایی که دوستش ندارن باید چجوری حرف بزنن یا برخورد کنن..!!!

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..
۰۲
دی

 

سلام دوستان همراه!

 

 

امروز اومدم با یه محتوای برداشت آزاد ..

 

 

عنوان این شعر "قدرت اسارت"هستش با قلم مادمازل

 

 مخاطبش و شما پیدا کنین؛

 

 

ترسم از آن دم که رهایم کنی

گرم خطا سرد و سیاهم کنی

ترسم از آنروز که وزن خیال 

را سبک از نام و نوایم کنی

یک نفسم بی تو شود هیچ و پوچ

لیکن و زنهار صدایم کنی

منتظر هر قدمت خسته ام

پرشعفم گرتو نگاهم کنی

الفت توهر نفس ثانیه

درد اگر نیست دوایم کنی

این سخنان خاطره ای بیش نیست

چون تو نیایی و ندایم کنی

بر دل تو رنج نهادم مگر؟

نذرت اگر نیست ادایم کنی..

حال و گذشته شده آینده ام

بر دَوَران هول و ولایم کنی

آن دم مفلوک سیه روی را

دست بگیری و سعادت کنی

عاشقی و صور دمیده مَلَک

تا به قیامت تو خرابم کنی؟

عقل بری هوش ندانم چراست

چون و چرا اذن محالم کنی

شهره ی درمانگری ات شهر راست

تاب نیاورد که درمان کنی

 

 

  • مادمازل ..
۰۹
آذر

 

 

عنوان این مطلب مزه ی تلخی دارد!!

 

با حضور فعال در گذشته، آینده و حال را از دست خواهی داد...

 

بعد از مرور و تکرار تاریخ، برامون پیش اومده از خودمون بپرسیم چرا.

 

چرا همه اولش بامن یه جور رفتار میکنن و آخرش با اندکی تغییر مثل هم تموم میکنن.

 

دلیل این اتفاقات تلخ و دردناک یه چیزه...

 

کوچولوی درونمون که اسمش ناخودآگاه نام داره

 

مجموعه رفتارافکار اعتقادات انعکاسات درونی و خاطرات و تجربه هامون میشن ما...

 

درسته!!!

 

من مجموعه ی تجربه هام هستم!

  • مادمازل ..
۰۹
آذر

اینستاگرام و مطالبی که در گوگل و فضای مجازی با محتواهای مختلف ارائه داده می‌شود باعث شده است که گاهاً افراد اطلاعاتی در اختیارشان قرار بگیرد که به هیچ دردی نمی‌خورد و تنها  بعنوان اطلاعات عمومی تلقی می‌شود.

 

دانش به همراه مهارت و تجربه قابل مدعی بودن است امروزه افرادی که به اینستاگرام دسترسی دارند و  فضای سایبر فعالیت می‌کنند در همه حوزه‌ها اطلاعات کسب می‌کنند.

این کسب دانش بدون مهارت باعث ایجاد اثری در ناخودآگاه میگردد که به آن توهم دانش گفته می‌شود.

 

 

تصوری که افراد در هنگام مطالعه و به دست آوردن این اطلاعات دارند باعث می‌شود از علم کتاب آموزش تجربه و مهارت دور بمانند و در ناخودآگاه خود باور کنند که به منبعی از علم متصل شده و اکنون خود را اصطلاحا علامه دهر بدانند.

 

گنجینه منابع علمی داده‌ها و دانش تئوری هر فعالیت زمانی به درد می‌خورد که تجربه شود و در گذر زمان به مهارت تبدیل شود.

 

منبع بیماری روانی توهم دانش، به غرور و نیاز به دیده شدن برمی‌گردد چرا که انسان نیازی به اطلاعات اضافی ندارد معمولاً سعی می‌کند حیطه اطلاعات خود را حول محور زمینه‌ای که هدفمند رویایش را محقق می‌کند بگردد.

 

راه حل درمان توهم دانش، تجربه است.

 

-احساس می‌کنید با خواندن مطالب روانشناسی می‌توانید اکنون روانشناسی قهار بشوید؟

 

-فکر می‌کنید با تماشای فیلم‌های زیاد می‌توانید بازیگر شوید؟

 

- تصور می‌کنید بعد از دیدن محتواهای فضای مجازی میتوانید تولید محتوا کنید؟

 

- با دیدن فیلم‌های خارجی و زیرنویس آن ن می‌کنید خودتان می‌توانید ترجمه کنید؟

 

- با دیدن سخنرانان انگیزشی به فکر تهیه دوره برگزاری جلسه سخنرانی افتاده‌اید؟

 

- از تماشای موفقیت های دیگران در هر زمینه‌ای تصور می‌کنید شما آسان‌تر می‌توانستید انجام دهید؟

.

.

.

 

 

تجربه کنید

 

 

 

 

 

.

.

.

 

 

 

 

 

  • مادمازل ..
۰۵
آبان

سلاااااام!!!

امشب این مطلب رو مینویسم چون با تمام وجود لمسش کردم...

نیازهای روحی هر انسانی که مطالب زیادی در موردش پیدا میشه

و از اساس یه ارتباط قوی و سازنده اس.

 

نیاز های اساسی انسان

۱.نیاز به بقا

۲.نیاز به عشق و احساس تعلق و معنویت

۳.نیاز به قدرت (موفقیت، ارزشمندی شخصی، شهرت)

۴.نیاز به آزادی و استقلال فردی

۵.نیاز به تفریح

 

....

 

پ.ن:شاید بگی خب اینو تو گوگلم میشد پیدا کرد اینجا چرا آوردیش؟...با وبلاگت همراه شو ‌تا ببینی چی میخوام بگم 

 

....

 

بیا برات با مثال ارتباط اشتباه که تو هر موقعیت یکی از این نیازها نادیده گرفته شده رو مثال بزنم.قول بده نکتشو بگیریا حاشیه نرو فقط تحلیل کن:

 

1.دختری برای دیدار با مادرش و نفسی تازه کردن،بین راه کلاس تا خونه تو هوای گرم تابستونی میره کارگاه مادرش.

جایی که محل کار مادرش بوده.

وقتی وارد میشه باهمه سلام علیک میکنه و درخواست میکنه کولر و مدت کوتاهی روشن کنن..اما صاحب کارگاه از کارگرانش نظرسنجی میکنه که اوناهم گرمشون هست یا نه!!!

بیاید تحلیل کنیم...

نیاز به بقا نادیده گرفته شد..

نیاز فرد به دیده شدن برطرف نشد

اعتماد به نفس فرد بخاطر همین که برای برطرف کردن نیازش نظرسنجی خواستن کم شد

برخورد تند صاحبکار بعدها در روحیه و طرز تفکر کارگرانی که براش کار میکنن تاثیر خواهد گذاشت 

درنهایت باعث از بین رفتن برندینگ کسب و کار کوچیکش خواهد شد!!!

 

 

  

 

  • مادمازل ..
۰۸
مهر

اذیت میشم چون...

تفریحم اینه که فکر کنم!

تنها کاری که تو این لحظه میتونم انجام بدم با این ذهن بیکارم اینه که سناریو بچینم

حالا اگه میتونی...

سعی کن حرفاشو باور نکنی!

 

سلام!!!

اولین و آخرین دستورالعمل اجرایی رهایی از افکار منفی  رو میخوام بهتون بگم

 

 

اول از همه از ترس میگم.

ترس هایی که مجبوریم بخاطر آینده ی نامعلوممون همیشه با خودمون حمل کنیم..

راه های زیادی برای میانبر استفاده میشن تا به این احساس پیروز بشیم 

نه!...باعث میشن با احساسمون همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم و بهتر با جریان زندگی همراه بشیم

 

بعضی از این روشها رو میگم:

۱.تلقین| به خودت باصدای بلند بگو

چیزی نیست.

من از هیچی نمی‌ترسم.

چی فکر کردی؟من زورم بهت میرسه

فکر کردی میتونی با این چیزا منو بترسونی؟

در جایگاهی نیستی که بتونی منو بترسونی...

این دست از جملات باعث میشن اعتماد به نفستون بالا بره و عزت نفستون بیشتر بشه و اون ترس ها هم به مرور ناپدید بشن.

 

۲.واگویه|خود گویی یا حرف زدن با خود کاریه که احساسات مارو تنظیم،تحریک و حتی ارادمون رو تقویت و یا تضعیف میکنه.

با خودت بگو:

من از ترس هام بزرگترم.

به خدا و خودم اعتماد دارم.

من از پسش برمیام.

ترس نداره فقط انجامش بده.

من میدونم که میتونم و...

فرق اساسی واگویه های مثبت با تلقین اینه که در تلقین فرد از درون داره حرف هایی میزنه که اساسا نیاز داره باورش کنه تا ترسش کمرنگ بشه پس ریشه نداره.

ولی تکرار این جملات توی ذهن و حتی به زبون آوردن و زمزمه کردنش میتونه عملکرد بدن و هورمون‌های مرتبط با احساس ترس رو بهبود ببخشه و بجای احساس نا امنی و اضطراب،حس اعتماد به نفس رو تقویت کنه.

 

۳.نوشتن| یکی از بهترین راهکار ازبین بردن ترس نوشتن چیزایی که ازشون می‌ترسیم با جزئیات روی کاغذه.

 

۴.فرار| این مورد هم ذهنی هستش هم نمود بیرونی داره و توصیه نمیشه ولی خب یکی از راه هاش همینه.بگو ندارم.میترسیا.بگو کی گفته من ترسیدم؟

 

یه احساسی داری و انکارش میکنی و سعی میکنی تغییرش بدی

مثال:

برای اولین بار بعد از مدت طولانی افسردگی و گوشه گیری،تصمیم میگیری بری خرید.

بازار با کیف دستی راه میری و به شکل عجیبی تو خودت جمع شدی و کیفت و به خودت چسبوندی:

۱.احساس نا امنی داری

۲.فکر میکنی ممکنه اتفاق بدی بیفته

۳.چون مدت زیادی از جمع دور بودی فکر میکنی مردم تو رو اضافی میدونن و احتمالا همین رو حس کنی

۴.احتمال مورد تعارض قرار گرفتنت بخاطر زبان بدنت بالا میره

۵.مضطرب میشی و مردمک چشمت گشاد میشه و در حرکاتت خیلی ملموس میلرزید و اگه زمینه ی اضطراب اجتماعی هم داشته باشی احتمالا به تشنج ختم میشه!

 

اتفاقی  که ممکنه بیفته:

وقتی به کیفت بیشتر میچسبی و تو خودت جمع میشی (زبان بدن بسته) اگه خانوم باشی ممکنه از سمت جنس مخالف مورد تمسخر قرار بگیری چون با عملکرد ضعیفت طعمه راحتی هستی

 

حقیقت:

تصویری که اجتماع از حالت قرارگیری بدنت در فضا میبینه بعد از نوع پوشش،طرز برخورد و رفتارشون رو باتو مشخص میکنه و این یه چیز کاملا عادیه.

 

درمان:

لطفا قبل از اینکه وارد جامعه بشی هویت خودت رو بدون!..

۱.استایل و تیپ و پوشش مناسبت رو بدون و منطبق با همون لباس بپوش.وقتی با هویت خودت که معمولا اسپرت یا رسمی یا هر مدل دیگه ای هستش به سمت اجتماع قدم برمیداری اضطراب کمتر میشه و هورمون استرس متعادل تر خواهد بود.

۲.زبان بدن:سرت رو رو به بالا بگیر جوری که چونه ات در راستای بدنت باشه.شونه هات رو بده عقب.قدم های بلند بردار.زیاد به اطراف نگاه نکن و برای اقتدار داشتن خودت،سعی کن روبرو رو نگاه کنی.

۳.میمیک صورت:چشم ها با حرفایی که به خودت میگی تنظیم میشن چجوری نگاه کنن پس لطفا نگاهت دوستانه باشه.

 

۵.بهترین دفاع حمله اس| 

۶.Fake It|

۷.تخیل|

۸.مبارزه|

۹.نادیده گرفتن|

۱۰ تبدیل|

۱۱.مدیتیشن|

۱۲.پذیرش|

۱۳.خودت رو به آغوش بکش|

۱۴.تنفس آگاهانه|

۱۵.ترکیب پذیرش،سازش و ترک|

۱۶.تکنیک قرار گرفتن در موقعیت|

۱۷.ساخت انواع سناریوها در بدترین حالت ممکن|

 

 

عدد راهکاری رو که برای دونستنش مشتاق تر هستین در بخش نظرات بنویسین🔔

 

 

 

 

  • مادمازل ..